سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من
 
قالب وبلاگ
سایت های مفید
پیوندهای روزانه

دبستانی که بودم روزهایی که هوا خیلی ابری بود همش با خودم می گفتم وای کی خدا ابرها رو رنده میکنه تا برف بیاد هرچی هوا سردتر میشد به آرزوم نزدیکتر میشدم یادش بخیر مادرم با لباسهای زمستونی بقچه پیچمون می کرد دو تا لقمه توی کیفمون میذاشتو با کلی نصیحت که مواظبت شال گردناتون باشیم از جلوی دهنتون کنار نرن، از راه دهن نفس نکشین، دستاتونو توی جیبتون بکنید و....ما راهی می کردند از پیچ بلوک نپیچیده همش یادمون میرفت ولی خوردن لقمه هامون از یادمون نمی رفت... مثل دو تا چغندر که صورتاشون از سرما سرخ شده وارد مدرسه میشدیم...عشق به هوای ابری و برفی همه چیزو از سرمون میپروند...

بعد از گذشت سالها هنوز همون حسها توی هوای ابری همراهمه فکر کنم بهش میگم حس نوستالوژی...امروز هم مادرم که الان برای خودشون حاج خانم شدن زنگ زدن و دوباره توصیه کردند...الهی بمیرم براشون که بعد از سالها هنوز هم نگران ما هستند ولی ما واقعاً نسبت بهشون بی معرفتیم...


[ چهارشنبه 87/11/16 ] [ 9:53 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب